یک قلاده کاراکال در بوشهر کشته شد / کاراکال دوم توسط محیط بانان نجات یافت

پایگاه خبری دیده بان محیط زیست و حیات وحش ایران: رییس اداره حفاظت محیط زیست شهرستان های کنگان، جم و عسلویه گفت: لاشه یک قلاده کاراکال در منطقه کوهستانی شهر جم در استان بوشهر مشاهده و و یک قلاده کاراکال دیگر نیز توسط محیط بانان زنده گیری شد.

این نخستین گزارش مستند از مشاهده این گونه کمیاب و در معرض انقراض در استان بوشهر است.

………………تصویر کاراکال زنده گیری شده توسط محیط بانان پس از انتقال به اداره محیط زیست کنگان

احمد آذریار در گفت وگو با ایرنا افزود: به احتمال زیاد به دلیل نزدیک شدن این جانوران به دامداران منطقه یکی از آنها از سوی دامداران به ضرب گلوله کشته شده است.

وی اضافه کرد: کاراکال زنده توسط محیط بانان زنده گیری و به اداره محیط زیست منتقل شده است.

آذریار افزود: این جانور فردا چهارشنبه ۱۳۹۲/۷/۱۰ با حضور کارشناسان محیط زیست در محدوده ای امن در منطقه رهاسازی و به آغوش طبیعت باز خواهد گشت.

+4
-8
  

6 دیدگاه

  1. سجاذ می‌گوید:

    خب خدارو شکر یکیش زنده هستش

    پر طرفدار Thumb up 13 Thumb down 0

  2. مسعود ش می‌گوید:

    خیلی متاسفم که اولین گزارش مستند از مشاهده این گربه زیبا در استان بوشهر با کشته شدن ۱کاراکال صورت گرفت.
    گلی به جمال اون چوپان بوشهری که حتی با داشتن اسلحه با دیدن پلنگ اون رو فراری داد و نکشتش.

    پر طرفدار Thumb up 20 Thumb down 0

    • saeed hashemi می‌گوید:

      کسی که مرد طبیعت باشه به فراری دادن کفایت میکنه و یه موجود به این باارزشی رو نمیکشه
      تقصیر اون حیوون نیست تقصیر ماست که به قلمرو اون هم رحم نکردیم

      پر طرفدار Thumb up 7 Thumb down 0

  3. امید می‌گوید:

    بچه ها به اون طرحی که من دادم راجع به /یوز/ و /پلنگ/ فکر کنید تلفن زدن که کاری نداره…هیچ ایرادی پیش نمیاد ما هم باید هرجوری که میشه تلاش بکنیم…تا بعدا افسوس نخوریم…زنگ بزنید و به همه خبر بدین و بگین که یوز و پلنگ ایرانی در حال انقراض هست..من این کار رو انجام میدم شماها هم انجام بدین خواهشا

    پر طرفدار Thumb up 14 Thumb down 0

  4. saeed hashemi می‌گوید:

    آخرین لحظه‌های زندگی یک یوزپلنگ در سمنان!

    ناامید بود. پریشان بود. گرسنه بود. این دیگر پسر بچه‌ای نیست که اشتباهی به جنگل آمده و گرسنه است. این کسی نیست جز یوز ایرانی. بله. سرش را به چپ و راست می‌چرخاند. دنبال غذا می‌گشت. کلی، بزی، چیزی، هیچ چیز نبود، هیچ چیز. انسان‌ها تمامشان را غارت کرده بودند. یوز در حالی که لب پائینی اش را می گزید با خود گفت: آخر آنها این همه گوسفند دارند، این همه مرغ دارند، به مقدار فراوان، چرا می آیند و غذای ما را می کشند. فقط یک دلیل می تواند داشته باشد: تفریح و خوشگذرانی. آهی کشید. در حالی که پیش می‌رفت و دنبال چیزی می گشت، گرچه می‌دانست چیزی پیدا نمی‌کند. با خود گفت: این موجود دوپای خونخوار حتی به آن حیوان‌هایی مانند گاوها و بزها و غیره که برای او زحمت می‌کشند و مزد آنها یک ضربه شلاق و چوب است هم وقتی پیر می شوند، رحم نمی کند و آنها را می‌کشد. یاد بچه‌هایش افتاد. در چشمانش حلقه‌ی اشک پدیدار گشت. لبش می‌لرزید. نمی‌خواهم یا بهتر است بگویم نمی‌توانم حال او را توصیف کنم. چون من هم انسانم. همان موجود دوپا. یوز که کاملاً مطمئن بود غذایی پیدا نمی‌کند، از کوه پایین آمد. دراز کشید و در حالی که دست‌هایش را زیر سرش گذاشته بود، به جلو خیره شد. یاد داستان‌های پدربزرگش می‌افتاد که از سرسبزی و انبوه حیوانات سخن می‌گفت. اما این داستان هم مثل همه داستان هاست. در حالی که تصویر بچه هایش را که گرسنه بودند در ذهنش مجسم می‌کرد و در حالی که کشتن جفتش توسط انسان در جلوی چشمانش نقش بسته بود، صدایی شنید. صدای فلوت. توجهی نکرد. آوای فلوت زیبا بود. اما نمی توانست دل غمگین او را بهاری کند. اما ناگهان جا خورد. با خود گفت: این صدا، صدای فلوت چوپان است. خوشحال شد. امید مثل چراغی در قلب او روشن شد. خرامان خرامان به سوی آوای فلوت پیش رفت. وقتی تصویر مبهمی از گله را دید قدم‌هایش را آهسته تر کرد. وقتی کمی جلوتر رفت در پشت درختی پنهان شد. گله را رصد کرد. لبخند زد. می توانست خودش و بچه هایش را از گرسنگی نجات دهد. آرام آرام از پشت گله به طرف گوسفندی خزید. ناتوان بود. درمانده بود. خسته بود. حتی شک داشت که بتواند گوسفند را بگیرد. چند قدمی به گوسفند نمانده بود که صدایی شنید. صدایی که خیلی برایش آشنا و متاسفانه بسیار تلخ بود. صدای پارس سگ ها. در آن لجظه این گربه ایرانی، دیگر چیزی نمی دید. اشک جلوی چشمانش را گرفته بود. ناامیدانه به طرف گوسفند یورش برد. اما سگی جلویش را گرفت. دندان‌هایش را به علامت تهدید به او نشان داد. یوزپلنگ که می‌دانست دیگر از غذا خبری نیست، با خودش گفت: حداقل در آخرین لحظات زندگی در کنار بچه‌هایم باشم و به طرف کوه دوید. مثل اینکه سگ ها نمی خواستند دست از او بردارند. می خواستند او را بگیرند. ناگهان یوز ناتوان آخرین زورش را برای رسیدن به کوه زد. خیلی درمانده بود. گرسنه ، خسته، روی زمین افتاد. در حالی که نفس نفس می زد و صدای سگ ها را از پشت سرش می‌شنید، ناامیدانه تلاش کرد تا بلند شود. ولی نمی توانست. ناگهان جسمی را بر روی پوست خال خالی اش احساس کرد. بعد فقط چند لحظه طول کشید. تا دیگر چشمانش را باز نکرد. خداحافظ هم وطن.
    نوشته شده توسط سپهر آسمانی نوجوان ایرانی

    پر طرفدار Thumb up 5 Thumb down 1

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

شما می‌توانید از این دستورات HTML استفاده کنید: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <strike> <strong>